داداشم از اونور دنیا اسکرین شات تصویب لایحه حجاب رو برام فرستاده و نگرانه… نگرانه شاید یه روزی بخوام بخاطر خودم یا سپهر از کشور خارج شم و بخاطر حجاب سوپیشینه و اینطور چیزا بگیرم… تو حرفاش میگه میدونم زجرآوره ولی تحمل کن….
براش نوشتم
میدونم از سر دلسوزی و برادرانه داری اینا رو میگی
ولی لطفا نگو
من به قدر ۴۲ سال زخمی هستم
دلم به عنوان به زن حمایت پدرانه همسرانه برادرانه یا هرچی میخواست که تازه برن به اونا بگن شما غلط زیادی میکنین
ولی زن ایرانی اینا رو نداره و فقط خودشو داره و همه ترسهاشو
گفت اره برای دلسوزی و احتیاط گفتم… گفتم نگو و تنهام بذار
سه سال پیش با مانی رفتم دانشگاه رودهن واسه گرفتن نامه برای مدرکم. بارونیم کوتاه بود… عصبی بودم… سالهای کووید بود و اضطراب محیط کار و البته خشم عجیب ۴۰ ساله.
تذکر حجاب به من یهو به جایی رسید که مثل انبار دینامیت منفجر شدم. فریاد میزدم. جیغ میزدم سرشون… مانی قطعا سرافکنده شد. حتی اگه حق هم با من بود هیچ مردی دوست نداره زنش اونطوری تو اون موقعیت قرار بگیره. هم من هم اون هرگز اهل دعوا نیستیم. معمولا سکوت میکنیم و نهایت دیگه هرگز به اونجا یا اون آدم رجوع نمیکنیم. ولی من منفجر شدم. کسی بجای من از گلوی من فریاد میزد. تارهای صوتیم زخم شد. تا تهران سکوت کردیم. ما هر دو ناراحت بودیم از چیزی که حقمون نبود. احتمالا مانی به عنوان یه مرد از اینکه زنش اونطوری فریاد میزد خجالت میکشید. احتمالا میدونست نه زور من نه اون به اون حراست نمیرسه و اصولا وارد جنگی که از اول بازنده است نمیشه.
من اما چند درد داشتم. دلم حمایتی میخواست که میدونستم از اول از آنِ من نبوده. در نتیجه حق میدادم بهش. به روح جسمم تجاوز شده بود بخاطر ۱۰ سانت طول قد لباسم در دانشگاهی که بابام سالها استاد هیات علمیش بوده. آزاد اسلامی- چقدر این ترکیب نفرت انگیزه.
درد سوم هم برای حس سرافکندکی بود که احتمالا به مانی وارد کرده بودم و هر دو دلمون نمیخواست در موردش دیگه حرف بزنیم. هنوزم نمیخواهیم.
مانی برای حمایت ۲ سال بعد خودش ۲-۳ بار بدون اینکه به من بگه تنها رفت و نامه رو گرفت چون میدونست من دیکه قید اون مدرک رو زدم.
من از پارسال شهریور تو خیابون بدون روسری بودم ولی خدا میدونه به ازای هر ثانیه اش چقدر درد میکشم. من برای ابتدایی ترین حقم بدون دعوا فقط حجاب برداشتم ولی بایت همین ابتدایی ترین حقم عذاب وجدان دارم که اگه بگیرنم اگه جریمه بشم اگه بهم توهین بشه درواقع مانی و حتی سپهر هم ضربه میخورن و من موندم بین انتخاب خودم یا خونوادهام. قضیه این نیست که هیچ کدوم از مردهای زندگیم بجز پدرم ازم حجاب میخواستن.
من دلم میخواست کشورم به مردها یاد داده بود بجای تذکر به زن حمله کننده رو پاره کنن ولی من حق میدم بهشون.
ما منفعل بار اوندیم و با ترس
ما در دهه پنجاه زندگی نه اونقدر پیریم که فقط یه نگاهی بهمون بندازن بگن پیره بابا ولش کن
نه اونقدر جوون و چابک که بخواهیم برای ازادیمون بجنگیم.
ما تو سنی هستیم که حتی وقتی واسه سپهر یه سخنرانی ۱ ساعته ارایه میدیم از آنچه بر ما کذشت بعدش باید از خستگی روحی روانی یادآوری اون خاطرات دو سه ساعتی بخوابیم.
این جبر جغرافیا در اعماق وجودم احساسی رو بوجود آورده که بیستر دوست دارم تنها باشم و گاهی فکرمیکنم با ازدواج کردن و بچه دار شدن خودمو مسول احساسات دیگران هم کردم و حالا باید بین خودم و اونها یکی رو انتخاب کنم و راستش خسته شدم از نقش قربانی.
کسی قطعا از من نمیخواد نقش قربانی بازی کنم ولی عذابش که با من هست…
یک سال پیش با مژده رفتیم سر مزار مامان بابا
گفت به خاطر بابا روسریتو بذار
دعوام شد باهاش
گفتم بابام مرد و دیگه بسه هرچی بخاطر هر کی زندگی کردم. اون روز هم سر چیزی که حقمون نبود دو تا خواهر مقابل هم قرار گرفتیم
چند ماه پیش رفتم سر خاک.. همیشه آخر شب میرم. خوبی دفن کردن تو اون امامزاده همینه که میتونی ۱۲ شب بری… غروب پنجشنبه بود دم دمای اذان
شلوغ هم بود
رفتم بالاسرشون
چندتا کیک و بیسکویت خیرات دادم نشستم
متولی امامزاده اومد گفت شالت رو سرت کن
گفتم امامزاده خودش مشکل نداره با اینحال اومدم سر قبر مامان بابام
به امامزاده شما کاری ندارم
گفت نه
گفتم باشه شال ندارم
اگه مزاحمم میرم
گفت کیه فلانی میشی؟ منظور پدرم یود. گفتم دخترش…
گفت دخترشی؟؟ ینی مثلا از فلانی بعیده چنین دختری داشته باشه.
گفتم چه اشکالی داره دخترش باشم؟ آدم نیستم بنظرت؟
گفت والله از داخل دفتر به من کفتن به اون خانوم بگو روسریشو سر کنه
رفتم برای آخرین بار سنگ سیاهشونو بوسیدم و گفتم
ببخشید اگه دیگه نباید دخترتون باشم…
دیدارمون باشه به قیامت
یکسالی هست که دیکه نمیتونم مثل الگوی پدرم وقتی قراره بین خودم و دیگران یکیو انتخاب کنم، دیگران انتخابم باشن.
حتی اگه از رفتن سر مزار بابا مامانم محروم شده باشم
از قديم نوشتن و ارتباط داشتن با مخاطب رو دوست داشتم. اينكه بنويسم چه اتفاقاتی افتاده يا در چه حالي هستم حتي يكجور تخليه ذهن بود و آرامش داشت. با اومدن تلگرام همه اينها به كانال تلگرام منتقل شد ولی بنظرم هنوز وبلاگ جايگاه خودشو داره.
آدرس كانال تلگرام اينه
ولي تلاش ميكنم اخبار اينجا رو هم آپديت نگه دارم.
I've always enjoyed writing and connecting with my audience. Writing about what has happened or how I’m feeling was even a way to clear my mind and find peace. With the arrival of Telegram, all of that moved to my Telegram channel, but I still believe that blogs have their own place.
The address for the Telegram channel is:
t.me/shahedsohrabi
But I’ll try to keep the news updated here as well.
January
February
March
April
May
(10)
June (10)
(32)
July (32)
(30)
August (30)
(27)
September (27)
(14)
October (14)
(4)
November (4)
December
|
January
February
March
April
(2)
May (2)
(1)
June (1)
July
August
September
October
(1)
November (1)
December
|
January
(1)
February (1)
(2)
March (2)
(9)
April (9)
(30)
May (30)
(29)
June (29)
(31)
July (31)
(12)
August (12)
(15)
September (15)
(31)
October (31)
(25)
November (25)
(5)
December (5)
|
January
February
March
April
May
June
July
August
September
October
November
December
|
January
February
March
April
May
June
July
August
September
October
November
December
|
January
February
March
April
May
June
July
(2)
August (2)
September
(1)
October (1)
(4)
November (4)
December
|
(1)
January (1)
February
March
April
May
June
July
August
(3)
September (3)
(2)
October (2)
(1)
November (1)
(3)
December (3)
|
(1)
January (1)
February
March
April
May
June
(2)
July (2)
(8)
August (8)
(5)
September (5)
October
November
December
|
January
February
March
April
May
June
July
August
September
October
November
December
|